حدس میزنم از همهی افراد گروه تمرين، سن بيشتری دارد. اعلام كرد كه میخواهد موضوعی را با گروه در ميان بگذارد. وقتی همه آمادهی شنيدن شديم، شروع كرد و قصهاش را بازگو كرد با جزئيات. دربارهی احساسات و نيازهای خودش، دربارهی توجهی كه به مراقبت از دوستی كرده بود، و نگرانيهاش نسبت به قضاوت ديگران و حدسهایی دربارهی نيازها و احساسات بقيه.
گفت و ما گروه ١٦ نفره در سكوت شنيديم. و طبق قرار قبلی هر كدام سعی میكرديم در سكوت نيازها و احساست او را حدس بزنيم و يادداشت كنيم و نهايتا پس از اتمام حرفهايش، وارد گفتگو شويم. پس چند دقيقه كه پشت سر هم تعريف كرد از خودش گفت، از گروه و دوستانش.
گفت: آخيش من تمام و نفسی عميق كشيد. طوریكه انگار ساعتها همدلی گرفته. و اين برای من لذت بردن از درد ديگری بود. فقط او گفت، مكالمهای صورت نگرفت. و در عين حال همدلی دريافت كرد، چون تقريبا همه گروه سعی میكردند، همدلانه بشنوند و واقعا اتفاق افتاد. همدلی در سكوت و نفس راحتی كه از پی آن كشيد و بر جان من نشست.
ارسالی از اعضای کانال
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.