من معاون یک دبیرستان پسرانه با ۲۰۰ دانشآموز هستم. قالب کار یک معاون بررسی حضور و غیاب روزانه بچه ها، بود و نبود همکاران تو یک روز کاری و خلاصه مراقبت از فرایند آموزش هست.
گاهی که سر کلاسها میرم به بچهها میگم من دوتا شخصیت دارم حقیقی و حقوقی ... حقیقیاش منم با یک سری احساسات و افکار مثل خودتون و حقوقیاش معاون یک مدرسه که خودتون دونسته یا ندونسته مسئولیت مراقبت از تعداد زیادی نیاز را به او سپردید، گاهی بهشون میگم دیدن این همه نیاز هم منو گیج میکنه و هم میترسونه.
یکی از موقعیتهایی که وقتی در آن قرار میگیرم برایم ترس آوره، زد و خورد بین دو دانشآموزه... روال تو خیلی از مدرسهها ثبت وضعیت در دفتر انضباطی است و بعدش تشکیل جلسه شورای مدرسه و بیشتر مواقع رای به ۳ روز اخراج از مدرسه .
روال تکثیر شده و به ارث رسیده از پیشینیان ....
چند روز قبل که برای زنگ تفریح اومدم تو حیاط یهو صورت و دماغ خونآلود رضا را دیدم رضا نماینده کلاس دوازدهم تجربی مدرسه است. تو نظر من یکی از بچههایی است که کم حرف میزنه و نمرات متوسطی داره.
کمی جا خوردم و ترسیدم بهش گفتم چی شده رضا؟!!
بروز نداد حدس زدم نگران عواقب یک مشاجره احتمالیه چندبار اصرار کردم تا گفت که با احمدرضا دعواش شده...
طرف مقابلش احمدرضا را صدا زدم تو دفترم، احمدرضا تا رضا را مجددا دید شروع به پرخاش مجدد کرد.. حدس زدم صحنهی ماجرای بینشون را مجددا تصویر کرده و خشمش تحریک شده.
دو نفر را تو دو اتاق جداگانه فرستادم و منتظر شدم تا زنگ کلاس رفتن دانشآموزان بخوره.
تو این فاصله ذهن ناهشیارم دنبال راه حل بود، نمیدونم دنگ استفاده از فصل (حل تعارض ومیانجیگری) کتاب زبان زندگی از کجا به مغزم خطور کرد....
دنگگگگگگگ......
زنگ که زده شد و همه دانشآموزان رفتند سر کلاس. رضا و احمدرضا را صدا زدم تو دفترم.
من تو دفترم یک وایتبرد دارم.
ابتدا مشاهده هر دو را از زاویه خودشون شنیدم و هر جاش لازم بود با کشیدن یک صلیب که یه سمتش برای رضا بود و یک طرفش برای احمدرضا جداگانه صحبتاشون را نوشتم.
اونجوری که هر دو شرح دادند :
احمدرضا در وقت استراحت کلاسی که در حال بازی مافیا بوده، با لمس سرش از پشت مواجه شده (رضا از پشت سرش را لمس کرده...)
ابنجوری که رضا میگفت از دید خودش میخواسته شوخی کنه. ولی احمدرضا که در حال تمرکز روی بازی بوده این حرکت را بیاحترامی دریافت میکنه.
خلاصه فرایند حل تعارض را با اینکه حضور ذهن کمی داشتم تا حدودی اجرا کردیم...
تهش به این رسید که احمدرضا تو اون ماجرای منجر به دعوا، احترام و راحتی میخواست و رضا با اون حرکتی که انجام داده بود یه جوری ارتباط و صمیمیت میخواست....
بعدش دو تا اتفاق افتاد دو تا نتیجه.... که برای من اعتماد بیشتری به فرایند nvc را داشت.
اولیش آرامشی بود بعد از حل تعارض در چهره هر دو پسر حدس زدم..
دومیش کوتاه اومدن غیرمنتظره مدیر بود . نه شورای مدرسهای و نه ۳ روز اخراج انضباطی...
زنجیرهی تکراری برخورد انضباطی همیشگی و به ارث رسیده از پیشینیان اگه نگم پاره شد ولی سست شد...
درود بر راهبرد های نو ...
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یک مثال آموزشی.