98-9394223559+

 

گریه کن. رها شو. آزاد شو. تا خندیدن را یاد بگیری و بیاموزی

گریه کن. رها شو. آزاد شو. تا خندیدن را یاد بگیری و بیاموزی

چرا از خودمان بیگانه شده ایم، عنوان فصل اول کتاب واقعی باش است. با خواندن این فصل تصمیم گرفتم تجربه درونی خود را بنویسم: 

خندیدم، گفتند: نخند. 

لبخندی زدم، گفتند: مسخره نکن.

از درون شاد بودم. 

کودکی راحت و آزاد بودم.

همه چیز را رنگین می‌دیدم. زیبا و دل‌انگیز می‌دیدم. 

پدر و مادر دوست داشتنی، انسان‌های خوب، بازی‌های مطلوب، این‌طور می‌دیدم.

پس، چرا نخندم؟! 

چرا لبخندم را از چهره‌ی زیبای کودکانه‌ام دور نگه دارم؟!   

اخمی کردم. گفتند: چرا اخم می‌کنی؟

گریستم؛ گفتند: چته؟ بهانه نگیر.  

سوال کردم؛ گفتند: چقدر سوال می‌کنی؟

آرام آرام دیگر زیبایی‌ها برایم رنگ و جلوه‌ای نداشت.

محبت‌ها برایم مفهومی نداشت.

در آن دنیای بیکران کودکانه‌ام، ماندم تنها، ناامید و ناتوان، و بی‌هدف...

که چه کنم؟ چرا نخندم؟ چرا احساسم را بیان نکنم؟ چرا سوال‌هایم بی‌جواب است؟

و بزرگ شدم.

بارور شدم. 

با این باور که نه لبخندی، نه اخمی و گریه‌ای، نه احساسی و نه سوالی.

پوچ و بیهوده بزرگ شدم و بزرگتر. 

یاد گرفتم تقلید کنم و ادای بزرگترها را در بیاورم.

روحا افسرده شدم. 

دیگر چرا باید بخندم و چراهای دیگر.   

در چراهای خودم غرق شدم.

حال نمی‌دانم با کودکم چه کنم؟ کودکی‌ام را در او می‌بینم. 

چه زیباست! چهره‌اش، لبخندش، حرکات شیرینش، شیطنت‌هایش. 

می‌خواهم فریاد بزنم، بگویم: درکت می‌کنم. بخند تا دنیا به رویت بخندد.  بازی کن. شاد باش. آزاد باش.

ولی قادر نیستم.

و او بی‌گناه، مات و متحیر به من می‌نگرد.

با نگاه کودکانه‌اش می‌پرسد: که چرا از خود احساسی نشان نمی‌دهم؟! چرا در دنیای کودکانه‌اش سهمی ندارم؟! 

و من بخاطر این پرنده خوش بال و پرم، بخاطر این‌که او هم مثل من در چراهای خود غرق نشود، به پزشک مراجعه می‌کنم. 

می‌گویم: کودکم را باور دارم. می‌فهمم. با تمام وجود دوستش دارم. می‌خواهم با لبخندهای زیبایش در آغوشم بگیرم  و به پروازش در آورم ولی، قادر نیستم به بیان احساساتم، و رنج می‌برم. بغض در گلویم مانده...

و پزشک می‌گوید: باز ‌کن خودت را. گریه کن. رها شو. آزاد شو. تا خندیدن را یاد بگیری و بیاموزی.  

و من ماندم متحیر!

چرا زمانی که می‌خواستم بخندم، رهایم نکردند؟! و حال برای گریستن رهایم می‌کنند تا خندیدن را بیاموزم؟!

 و به کلاس‌های مختلف مراجعه کنم؛ و ‌کتاب‌های رنگارنگ مطالعه کنم، تا  رها شوم و قادر به بیان احساساتم؟!

 ارسالی: نهضت - پاییز 1402

تجربه‌هایی که در وب‌سایت «زبان‌زندگی» ارتباطی‌بدون‌خشونت - باشتراک گذاشته می‌شود؛ تجربه‌ی عملی کاربرد زبان‌زندگی با درک نگارنده‌است و نه یک‌مثال آموزشی.

 

Date

16 دی 1402

Categories

تجربه شخصی