چرا از خودمان بیگانه شده ایم، عنوان فصل اول کتاب واقعی باش است. با خواندن این فصل تصمیم گرفتم تجربه درونی خود را بنویسم:
خندیدم، گفتند: نخند.
لبخندی زدم، گفتند: مسخره نکن.
از درون شاد بودم.
کودکی راحت و آزاد بودم.
همه چیز را رنگین میدیدم. زیبا و دلانگیز میدیدم.
پدر و مادر دوست داشتنی، انسانهای خوب، بازیهای مطلوب، اینطور میدیدم.
پس، چرا نخندم؟!
چرا لبخندم را از چهرهی زیبای کودکانهام دور نگه دارم؟!
اخمی کردم. گفتند: چرا اخم میکنی؟
گریستم؛ گفتند: چته؟ بهانه نگیر.
سوال کردم؛ گفتند: چقدر سوال میکنی؟
آرام آرام دیگر زیباییها برایم رنگ و جلوهای نداشت.
محبتها برایم مفهومی نداشت.
در آن دنیای بیکران کودکانهام، ماندم تنها، ناامید و ناتوان، و بیهدف...
که چه کنم؟ چرا نخندم؟ چرا احساسم را بیان نکنم؟ چرا سوالهایم بیجواب است؟
و بزرگ شدم.
بارور شدم.
با این باور که نه لبخندی، نه اخمی و گریهای، نه احساسی و نه سوالی.
پوچ و بیهوده بزرگ شدم و بزرگتر.
یاد گرفتم تقلید کنم و ادای بزرگترها را در بیاورم.
روحا افسرده شدم.
دیگر چرا باید بخندم و چراهای دیگر.
در چراهای خودم غرق شدم.
حال نمیدانم با کودکم چه کنم؟ کودکیام را در او میبینم.
چه زیباست! چهرهاش، لبخندش، حرکات شیرینش، شیطنتهایش.
میخواهم فریاد بزنم، بگویم: درکت میکنم. بخند تا دنیا به رویت بخندد. بازی کن. شاد باش. آزاد باش.
ولی قادر نیستم.
و او بیگناه، مات و متحیر به من مینگرد.
با نگاه کودکانهاش میپرسد: که چرا از خود احساسی نشان نمیدهم؟! چرا در دنیای کودکانهاش سهمی ندارم؟!
و من بخاطر این پرنده خوش بال و پرم، بخاطر اینکه او هم مثل من در چراهای خود غرق نشود، به پزشک مراجعه میکنم.
میگویم: کودکم را باور دارم. میفهمم. با تمام وجود دوستش دارم. میخواهم با لبخندهای زیبایش در آغوشم بگیرم و به پروازش در آورم ولی، قادر نیستم به بیان احساساتم، و رنج میبرم. بغض در گلویم مانده...
و پزشک میگوید: باز کن خودت را. گریه کن. رها شو. آزاد شو. تا خندیدن را یاد بگیری و بیاموزی.
و من ماندم متحیر!
چرا زمانی که میخواستم بخندم، رهایم نکردند؟! و حال برای گریستن رهایم میکنند تا خندیدن را بیاموزم؟!
و به کلاسهای مختلف مراجعه کنم؛ و کتابهای رنگارنگ مطالعه کنم، تا رها شوم و قادر به بیان احساساتم؟!
ارسالی: نهضت - پاییز 1402
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.