وقتی اول کلاس شروع به بیان احساس و نیاز و متعاقبا تقاضای مرتبط با اون کردیم، من این طور بیان کردم که: "احساس غم دارم. در واقع چند روزیه که بستر احساسیم غم ناشی از سرزنش خود است و بقیه احساسها در حضور او میان و میرن و در واقع برای خودم هم چندان روشن نیست که کدوم نیاز برآورده نشدهام احساس غم رو بوجود آورده". (البته در درون خودم فکر میکردم شاید نیاز به قدرت باشه اما تعریف درستی از قدرت نداشتم و مطمئن نبودم آیا قدرت یک نیازه؟ من پشت این احساسم ناکامی تلاشم برای چیرگی، تسلط بر امور، کنترل شرایط، قدرت پیشبینی، استقلال و ثبات رو میدیدم و این ابهام برام وجود داشت که انگار قدرت در هر موقعیتی یک معنی میگیره و نمیتونم یک تعریف واحد ازش داشته باشم) با کمی گفتگو به این نتیجه رسیدم که همدلی میتونه در این شرایط راهگشا باشه لذا تقاضای همدلی رو مطرح کردم. با وجود نگرانی که برای حفظ حریمم داشتم وارد جریان همدلی شدم. از دوستان همکلاسی شناخت زیادی ندارم ولی با همان پیشینهای که داشتم "اندیشه" را به عنوان همدلیکننده انتخاب کردم. چون فکر میکردم با برخی تشابهات از جمله زن بودن، مادر بودن، چالش در خانه موندن این روزهای بچهها، کمی فضای گفتگو راحتتر پیش خواهد رفت.
ابتدا دوباره برای اندیشه احساسم رو بیان کردم و گفتم: احساس غم دارم. چند روزیه که دارم فکر میکنم چه قدر با عجله زندگی کردم و میکنم. چه قدر همیشه به فکر نتیجه گرفتن بودم، چه قدر تیک زدنها برام مهم و تعیینکننده بوده، چرا انقدر کم کیف کردم؟ چرا نذاشتم از زندگی و جریان زندگی لذت ببرم؟ چرا هیچ چیزی رو به خاطر لذتش انتخاب نکردم؟ چرا همیشه همه چیز برام انجام وظیفه بوده؟ باید و نباید بوده و چرا.... ؟در این بین اندیشه گاهاً شنیدههای خودش رو با بیانی دیگه با من چک میکرد.
اندیشه: در واقع تو همیشه به نتیجه فکر کردی و الان هم میخوای بدونی چرا علیرغم تلاشهایی که کردی به نتیجه دلخواهت نمیرسی. این خودش دوباره همون نگاه نتیجهگرا نیست؟
این حرف اندیشه برام گشایش داشت. احساس سبکی و رهایی کردم. فکر کردم کمی به وضوح رسیدم. من در تلهای گرفتارم. این که برای نتیجهگرا نبودنِ خودم هم یه وضعیت مشخص تصور میکنم و در واقع دوباره به دنبال نتیجه هستم. پس کجا میخوام تلاشم رو ببینم؟ کجا دارم سعی میکنم به خودم آفرین بگم؟ زندگی یه جریانِ و یه فرصت تمرینِ و یه فرصت برای یادگرفتن است. (اینا فکرایی بود که از سرم گذشت)
من گفتم: من کم نخوندهام و در فضای دانش آدم بیدانشی نیستم ولی همیشه ناراحتم که چرا این دانش به کمکم نمیاد؟ چرا در زندگیم جاری نمیشه؟ من سالها با بچهها کار کردم و از بودن و بازی باهاشون لذت بردم و همیشه کودک درون فعالی داشتم ولی الان کنار بچههای خودم، نگاه مسئولانهای که دارم دائم باعث آزار خودم و اونا میشه. من نمیتونم بر مبنای کیف کردن کنارشون باشم. همش جنبههای آموزشی رو در نظر میگیرم و دنبال درست و غلطها هستم و ...
و دوباره خودم رو سرزنش کردم که تو نه تنها خودت درست زندگی نکردی حتی نمیذاری بچههات هم درست زندگی کنند و همش معطوف به نتیجهشون میکنی. مدام میخوای عجله کنند و تیک بزنند. تو اصلا کجای زندگی واسه خودت انتخاب کردی؟ فقط همیشه سعی کردی دختر خوبی باشی، همسر خوبی باشی، مادر خوبی باشی، همکار خوبی باشی، شهروند خوبی باشی و ...(احساس خشم، سرشکستهگی و ندامت داشتم)
اینجا بود که اندیشه هم مثل من منقلب شد. فکر کنم دیگه نتونست احساس خودش رو پشت در همدلی بذاره. اینجا دیگه درد مشترک شدیم. حدسهاش کمی به فضای فکری خودش نزدیک شد. اگر اشتباه نکنم گفت: مثل دختربچهای که یه دفعه وارد جریان جدی زندگی شد.
گفتم: نه دقیقا به این شکل. من اصلا هیچ وقت فرصت نکردم ببینم چی میخوام؟ اصلا چی دوست دارم؟ اولویتهام چیه؟ من اصلا خودم رو نمیشناسم، اصلا نمیدونم کیفها و لذتهام چیه، دنبال ارتباط با خودم هستم. من فکر میکنم اصلا با بچهها یا شاید حتی با دیگران همهویت میشم. من همه ارزشهام وابسته به احوال دیگران میشه.
اندیشه: تو نگرانی که اگر بخوای برای خودت کاری کنی بهت بگن چه مادر بدی، چه مادر بیمسئولیتی؟ (یا شاید یه چیزی شبیه به این) تو میخوای یه مادر کامل باشی؟
گفتم: من واقعا الان باور دارم وقتی خودم و لذتهام رو نمیشناسم چه طور میتونم خودم رو دوست داشته باشم؟ وقتی تو پذیرش خودم نیستم چه طور میتونم تو پذیرش دیگران و بچههام باشم. این احساس که شیما (خودم) نمیذاره من زندگی کنم و آزاد و رها باشم. با همه باید و نبایدهاش دست و پام رو بسته. آره من احساس ارزشمندیم رو از خدمت به دیگران میگیرم. اگر یه روز حتی به پیشنهاد همسرم کار نکنم و برای خودم باشم همش دارم خودم رو میخورم.
اندیشه انگار که تجربه کرده باشه: احساس میکنی این برای خود بودنِ مثل یه نمایش یا یه دروغِ که خودت هم میدونی؟ گفتم: آره دقیقا. من انجام این امور رو وظیفه خودم میدونم و اونا به من احساس ارزشمندی میده.
گفت: یعنی فکر میکنی بدون اونا ارزشی نداری؟ گفتم: دقیقا.
از اینجا به بعد اندیشه اعلام کرد که چون خودش هم شرایط مشابه داره قادر به ادامه همدلی نیست و جریان رو به دیگران میسپره. پس از چند سوال از طرف دوستان دیگر، کیوان وارد گفتگو شد.
کیوان: به نظر میرسه که غم تو باعث میشه احساس نارضایتی و یا شاید حتی احساس تنهایی کنی. توی حرفات گفتی میخوای خودت رو بشناسی و نیاز به ارتباط با خود داری در واقع یه جور پذیرش خود میخوای. کوهنوردی که نگاهش دائم به قلهست توجهش کم میشه! (این جمله برام گشایش داشت چون من همیشه برای به قله رسیدنها انقدر عجله دارم که از مسیر هیچ چیزی نمیفهمم و توجهی به خودم و اطرافم ندارم و همیشه فکر میکردم چرا من از انجام حتی چیزایی که میخوام به دست بیارم لذت نمیبرم. این رنج شیرین که میگن چیه؟ به نظرم رازش در همون حضور و آهستگی است. من توجه کیوان رو حضور و تمانینه میشنوم).
کیوان ادامه داد: توی کوه ایستگاههای زیادی هست یعنی تو برای عبور تک به تک اونها از خودت قدردانی نمیکنی؟ به میزان راهی که پشت سر گذاشتی اهمیت نمیدی؟ من با سر اعلام نفی کردم. اگر بدونی قرار نیست به قله برسی کوه نمیری؟ گفتم: نه و اگر برم برام جدی نیست و ازش استقبال نمیکنم. اگر انتهاش هدفی نباشه نمیرم. گفت: نمیتونه همین در مسیر بودن هدف باشه؟ گفتم: تا حالا بهش این جوری فکر نکردم!
کیوان: به نظر میرسه نیازت به توجه و ارزش خود برآورده نمیشه یا حداقل به روش خودت برآورده نمیشه.
کیوان: تو احساس رضایتت رو در نتیجه عملکرد دیگران میبینی تا خودت؟ وقتی به نتیجهای که میخوای نمیرسی میگی مادر خوبی نیستم یا همسر خوبی نیستم یا ... وقتی این جریانات اتفاق میافته خودت رو همچنان دوست نداری و اینها این غم رو برات به وجود آورده چون نیاز به آزادی تو رو برآورده نمیکنه.
من در تمام مدت در حال تایید حرفهای کیوان بودم انگار همه حرفهای خودم رو با بیان دیگهای میگفت. لحظه به لحظه احساس درکشدگی رو تجربه میکردم. احساس سبکی که ناشی از وضوح بود. ذهن به هم ریختهام نظم میگرفت.
کیوان: پس اگر تغییری بخواد اتفاق بیافته اینه که ببینی با چه راهبردی میتونی نیاز به ارزش خود، پذیرش و توجه رو برآورده کنی؟ (این جمله شاهکار بود درست انگار توی تاریکی مطلق نور انداخته باشی روی راه خروجی. احساس رهایی و امید همه وجودم رو گرفت و مهمتر این که این جمله شبیه به یک دعوت بود و چه قدر نیازم به استقلال و آزادی رو در انتخاب راهبرد تامین میکرد.)
کیوان: این جمله به ساختن تقاضا کمک میکنه: تو به شدت برآورده شدن نیازهات رو به عملکرد دیگران گره زدی و واقعیت اینه که عملکرد دیگران خارج از کنترل ماست، چه بچه، چه همسر، چه مادر و ... پس مشکل به وجود میاد، ممکنه خودت یا دیگران رو سرزنش کنی و حتی تاییدهای اونا رو تقلبی ببینی! (این جمله فوقالعاده بود چون من در پس هر تعریفی، یه کسی توی گوشم میگه حالا این خبرا هم نیست باور نکن). احساسی که با این جمله تجربه کردم شبیه شنیدن یک خبر تلخ بود. یه جور طنز تلخ. یادمه یه خنده تلخی کردم.
کیوان: تقاضاهایی که میسازیم باید در حیطه مسئولیت خودمون باشه. رفتاری که بروز میدیم، احساسی که در ما شکل میگیره و پاسخی که به رفتار دیگران میدیم در حیطه مسولیت ماست و ما در مقابل رفتار دیگران هیچ مسئولیتی نداریم. مبنای عملکرد ما ارزشهای خودمون است و رفتار دیگران فقط یک بازخورد است. (انگار که یه بار رو زمین گذاشته باشم احساس سبکی داشتم)
من با تصور این که این احساس غم از یک نیاز تامین نشده به نام قدرت سرچشمه گرفته شروع کردم ولی در پایان همدلی متوجه شدم نیاز اصلی من ارتباط با خود است که به دنبال اون نیازهای برآورده نشده دیگهای مثل پذیرش، قدردانی و توجه هم سر بر آوردهاند.
و الان که فکر میکنم فعلا برام این طوریه که قدرت یک احساس است که از پس توانمندی برای پیدا کردن و انتخاب یک راهبرد برای حل مسئله و در واقع برآورده کردن یک یا چند نیاز، تجربه میکنم.
با تشکر از تمام دوستان و همدلان عزیز، امیدوارم این نوشته بتونه راهگشا باشه.
تجربه هایی که در سایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.