98-9394223559+

 

سوگواری از دست دادن دسته جمعی عزیزان و همدلی از فرزند

سوگواری از دست دادن دسته جمعی عزیزان و همدلی از فرزند

دو سال و اندی از مجازی شدن کلاسهام میگذره و منی که دور از وطنم ، با بند بند وجودم تعلقی شیرین و دلچسب به دوستان مجازی ام در ایران پیدا کردم.

دوستانی که هم رفیقم هستن، هم مربی‌ام و هم همدلی‌دهنده های ناب زندگیم. هفته ای چندین بار دیدنشون در کلاسهای متفاوت اونها رو بخش مهم زندگی و حتی خانواده ام کرده، حالا دیگه تمام ارتباطات دلخواهم رو در فضای مجازی با اونا ساختم و انگار نیمه‌ی وجودم شدن.

هر بار شادی و غم و امید و دلسردی ام رو باهاشون سهیم شدم و در حلقه حمایتی و رفاقتشون غوطه ور شدم؛ و سرمست از این ارتباط و امنیت و درکی بودم که در کنارشون تجربه کردم. انگار حلقه‌ی مفقوده‌ی زندگیم رو پیدا کرده بودم و باهاش به آرامش نسبی رسیده بودم. 

تا اینکه چند روز پیش اعلام شد که بخشی از کلاسها قراره حضوری بشه و دست بر قضا افرادی که با دل و جون و از اعماق وجودم دلبسته و  عاشقشونم ترجیح دادن به کلاسهای حضوری ملحق بشن.

ابدا" نمی‌تونم حال و روز این چند روزم رو توصیف کنم؛  وقتی لیست افراد داوطلب کلاس حضوری تک به تک داشت پر می‌شد.

من مثل یک آدم بی کس و کار و پریشون فقط و فقط زار می‌‌زدم و می‌زنم، اشکی که انگار تمومی نداره... 

توصیف حالم مثل کسیه که بعد از زلزله ۸ ریشتری کنار ویرانه‌ی خونه امنش ایستاده و منتظره ببینه کسی براش مونده یا نه.  هر بار که اسمی به جمع داوطلبین حضوری اضافه میشه، در سوگ یکی دیگه از عزیزانم  دلم چنگ‌میخوره و در دلشوره و التهاب ماندگاری مابقیشون دست و پا می‌زنم. 

با رفتن دونه دونه‌شون  درد و سوگ از دست رفتن  بخشی از وجودم رو تجربه میکنم. 

در این اثنا،،دختر ۹ ساله ام که شاهد گریه های بی صدا و پایان ناپذیرم بود کنارم نشست، چند دقیقه سکوت کرد و منتظر شد چیزی بگم وقتی سکوت و گریه ام ادامه دار شد ،  نزدیکتر شد  و گفت : 

دانا: دلت شکسته ؟ غم داری؟

من: آره خیلی

دانا: احساس تنهایی میکنی ؟

من:  شدیدا"

دانا: یه جورایی نیاز به تعلق و صمیمیتت تامین نشده؟

من: اره، قلبم داره می‌ترکه

دانا: خیلی دوستشون داری 

من: خیلی زیاد...

دانا: غصه میخوری ؟ ارتباط میخوای؟

من: ( در حالی که گریه ام شدیدتر شد) اوهوم

دانا: ترسیدی؟

من : ( هق هق) خیلی خیلی  ترسیدم

دانا: دوستات  دارن می‌رن و تو دلت میخواد مطمئن بشی هنوز دوستت دارن و صمیمی هستین ؟

من: اره ولی این امکان نداره

دانا: وقتی اونا همدیگه رو می بینن وقت بیشتری برای صمیمت دارن و تو نداری و نگرانی و تنهایی‌ات بیشتر میشه؟

من: اوهوم...

در ادامه دانا حدس زد که ارتباط با دوستام هم برام یادگیری داره و هم صمیمیت و تعلق بشدت برام پررنگه و پرسید : دوست داری از احساس و نیازت بهشون بگی؟ 

من واقعا شگفت زده از نوع همدلی دادنش  هستم. 

با کلمات کوتاه و پرسشی، و تسلط در حدس‌های کاملا نزدیک به احساس و نیازم برام یک دنیا شگفتی و لذت داشت و برام ارزشمند بود ، خیالم بابت یادگیری و توانمندی در استفاده‌اش در موقعیت‌های زنده  راحت شد. 

چقدر سکوت اولش رو دوست داشتم که بمن فرصت داد برای مرتبط شدن؛ و بعد بدون اینکه بپرسه همدلی میخوام یا نه ، نرم و بدون تنش با حدس احساس شروع کرد.

اگرچه الان هنوز ذره ای از سوگواری ام برای از دست دادن دسته جمعی عزیزانم کم نشده، همزمان،  احساس مباهات و ذوق از رشد دخترم دارم و ازش یاد گرفتم 

 *《تا دنیا دنیاست، قدردان مجموعه زبان زندگی و زبان زرافه برای ایجاد فرصت یادگیری و رشد و آگاهی در بستر زندگی‌ام هستم》* 

 

نویسنده: ش.ر

 تجربه‌هایی که در وب‌سایت «زبان‌زندگی» ارتباطی‌بدون‌خشونت - باشتراک گذاشته می‌شود؛ تجربه‌ی عملی کاربرد زبان‌زندگی با درک نگارنده‌است و نه یک‌مثال آموزشی.  

 

Date

26 اسفند 1401

Categories

تجربه شخصی