دو سال و اندی از مجازی شدن کلاسهام میگذره و منی که دور از وطنم ، با بند بند وجودم تعلقی شیرین و دلچسب به دوستان مجازی ام در ایران پیدا کردم.
دوستانی که هم رفیقم هستن، هم مربیام و هم همدلیدهنده های ناب زندگیم. هفته ای چندین بار دیدنشون در کلاسهای متفاوت اونها رو بخش مهم زندگی و حتی خانواده ام کرده، حالا دیگه تمام ارتباطات دلخواهم رو در فضای مجازی با اونا ساختم و انگار نیمهی وجودم شدن.
هر بار شادی و غم و امید و دلسردی ام رو باهاشون سهیم شدم و در حلقه حمایتی و رفاقتشون غوطه ور شدم؛ و سرمست از این ارتباط و امنیت و درکی بودم که در کنارشون تجربه کردم. انگار حلقهی مفقودهی زندگیم رو پیدا کرده بودم و باهاش به آرامش نسبی رسیده بودم.
تا اینکه چند روز پیش اعلام شد که بخشی از کلاسها قراره حضوری بشه و دست بر قضا افرادی که با دل و جون و از اعماق وجودم دلبسته و عاشقشونم ترجیح دادن به کلاسهای حضوری ملحق بشن.
ابدا" نمیتونم حال و روز این چند روزم رو توصیف کنم؛ وقتی لیست افراد داوطلب کلاس حضوری تک به تک داشت پر میشد.
من مثل یک آدم بی کس و کار و پریشون فقط و فقط زار میزدم و میزنم، اشکی که انگار تمومی نداره...
توصیف حالم مثل کسیه که بعد از زلزله ۸ ریشتری کنار ویرانهی خونه امنش ایستاده و منتظره ببینه کسی براش مونده یا نه. هر بار که اسمی به جمع داوطلبین حضوری اضافه میشه، در سوگ یکی دیگه از عزیزانم دلم چنگمیخوره و در دلشوره و التهاب ماندگاری مابقیشون دست و پا میزنم.
با رفتن دونه دونهشون درد و سوگ از دست رفتن بخشی از وجودم رو تجربه میکنم.
در این اثنا،،دختر ۹ ساله ام که شاهد گریه های بی صدا و پایان ناپذیرم بود کنارم نشست، چند دقیقه سکوت کرد و منتظر شد چیزی بگم وقتی سکوت و گریه ام ادامه دار شد ، نزدیکتر شد و گفت :
دانا: دلت شکسته ؟ غم داری؟
من: آره خیلی
دانا: احساس تنهایی میکنی ؟
من: شدیدا"
دانا: یه جورایی نیاز به تعلق و صمیمیتت تامین نشده؟
من: اره، قلبم داره میترکه
دانا: خیلی دوستشون داری
من: خیلی زیاد...
دانا: غصه میخوری ؟ ارتباط میخوای؟
من: ( در حالی که گریه ام شدیدتر شد) اوهوم
دانا: ترسیدی؟
من : ( هق هق) خیلی خیلی ترسیدم
دانا: دوستات دارن میرن و تو دلت میخواد مطمئن بشی هنوز دوستت دارن و صمیمی هستین ؟
من: اره ولی این امکان نداره
دانا: وقتی اونا همدیگه رو می بینن وقت بیشتری برای صمیمت دارن و تو نداری و نگرانی و تنهاییات بیشتر میشه؟
من: اوهوم...
در ادامه دانا حدس زد که ارتباط با دوستام هم برام یادگیری داره و هم صمیمیت و تعلق بشدت برام پررنگه و پرسید : دوست داری از احساس و نیازت بهشون بگی؟
من واقعا شگفت زده از نوع همدلی دادنش هستم.
با کلمات کوتاه و پرسشی، و تسلط در حدسهای کاملا نزدیک به احساس و نیازم برام یک دنیا شگفتی و لذت داشت و برام ارزشمند بود ، خیالم بابت یادگیری و توانمندی در استفادهاش در موقعیتهای زنده راحت شد.
چقدر سکوت اولش رو دوست داشتم که بمن فرصت داد برای مرتبط شدن؛ و بعد بدون اینکه بپرسه همدلی میخوام یا نه ، نرم و بدون تنش با حدس احساس شروع کرد.
اگرچه الان هنوز ذره ای از سوگواری ام برای از دست دادن دسته جمعی عزیزانم کم نشده، همزمان، احساس مباهات و ذوق از رشد دخترم دارم و ازش یاد گرفتم
*《تا دنیا دنیاست، قدردان مجموعه زبان زندگی و زبان زرافه برای ایجاد فرصت یادگیری و رشد و آگاهی در بستر زندگیام هستم》*
نویسنده: ش.ر
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.